دختر بچه ی فقیر
داستانک
روزی دختر بچه ای فقیر پشت پنجره مغازه ابنبات فروشی ایستاده بود و با حسرت به ابنبات ها نگاه میکرد یک خانوم جوان اورا دید و برای او کمی شکلات و ابنبات خرید و آن هارا به دختر بچه داد دختر بچه به خانوم جوان گفت:خانوم شما خدا هستید؟
خانوم جوان خندید و گفت:نه دخترم!من بنده خدا هستم.
دختر بچه خوشحال شد و گفت میدانستم که شما با او فامیل هستید!
مبع:پیو نوروزی چهارم دبستان نوروز 1394