داستان بلاگ

دختر بچه ی فقیر

1394/1/8 15:16
نویسنده : زهرا جون
236 بازدید
اشتراک گذاری

داستانک

روزی دختر بچه ای فقیر پشت پنجره مغازه ابنبات فروشی ایستاده بود و با حسرت به ابنبات ها نگاه میکرد یک خانوم جوان اورا دید و برای او کمی شکلات و ابنبات خرید و آن هارا به دختر بچه داد دختر بچه به خانوم جوان گفت:خانوم شما خدا هستید؟

خانوم جوان خندید و گفت:نه دخترم!من بنده خدا هستم.

دختر بچه خوشحال شد و گفت میدانستم که شما با او فامیل هستید!

مبع:پیو نوروزی چهارم دبستان نوروز 1394

پسندها (1)

نظرات (0)