داستان بلاگ

یک قدم به جلو

سال ها بود که نیمکت پیر از وسط میدان تکان نخورده بود. از تماشای کلاغ ها و گنجشک ها و گربه ها خسته شده بود. نیمکت پیر، زیر سایه ی درخت چنار، حوصله اش سر رفته بود و آه می کشید. اولین روز تابستان، دو دختر بچه به میدان آمدند. یکیشان روی نیمکت پیر و دیگری روی نیمکت رو به رو نشست. زیر چشمی به هم نگاه کردند، ولی با هم حرفی نزدند و با عروسکشان بازی کردند. نیمکت پیر فکر کرد:«کاش می توانستم کاری کنم تا آن دو با هم دوست شوند. اما چه کاری از دست یک نیمکت پیر بی حرکت بر می آید؟» نیمکت پیر غصه دار شد و بیشتر از همیشه آه کشید. درخت چنار عصبانی شد و گفت:«سرم را بردی از بس آه کشیدی! تو که چهار تا پا داری، چرا از جایت تکان نمی خوری؟» نیمکت پیر ذوق زده شد. هیچ...
6 ارديبهشت 1392

مورچه

نگاه بکن یه مورچه راه میره روی دیوار مورچه داره می بره یه دونه رو به انبار مورچه ی ریزه میزه همیشه گرم کاره با این که خیلی ریزه به کار علاقه داره   میگه باید کار کنم دونه را انبار کنم تو سرمای زمستون نمی تونم کار کنم توی فصل تابستون کار می کنم فراوون راحت و آسوده ام توی فصل زمستون شاعر: مهری طهماسبی منبع: ترانه های کودکان ...
6 ارديبهشت 1392

گوش های بزرگ بانی کوچولو

بانی کوچولو از کنار اتاق رد می شد؛ در اتاق بسته بود. امام فهمید که مامان و بابا آن جا هستند. آن ها آرام با هم صحبت می کردند. بانی کوچولو صدایشان را شنید که می گفتند:«هفته ی آینده باید بریم...» خیلی ناراحت شد. او نمی خواست که از آن جا برود. از خانه بیرون دوید تا به دوستش سنجاب خبر بدهد. سنجاب پرسید:«تو مطمئنی؟» بانی کوچولو گفت:«آره خودم با همین گوش هام شنیدم.» چشم های سنجاب پر از اشک شد و گفت:«من دلم برات تنگ می شه.» بانی کوچولو هم با گریه گفت:«خب منم دلم برای تو تنگ می شه.» بانی به خانه برگشت و با ناراحتی پرسید:«مامان، چمدانم کجاست؟» مامان خندید و گفت:«می خوای بری مسافرت؟» بانی کوچولو گفت:«نه. ولی من شنیدم که شما با بابا درب...
6 ارديبهشت 1392

جشن بزرگ موش خرما (قسمت اول)

دهکده ایبل در جنب و جوش بود. فردا برای آن ها روز مهمی است. روز موش خرماها. پدربزرگی که تمام زمستان را خواب بوذه و فردا باید از سوراخش در پارک بیرون بیاید. به عقیده مردم این دهکده، اگر پدربزرگ بتواند سایه اش را ببیند، زمستان 6 هفته ی دیگر ادامه پیدا خواهد کرد. در غیر این صورت، یک بهار خوب در راه است. پرچم های جشن آسمان را پر کرده بود. نانوایی دهکده، کیک های تمشک با روکش ژله ای درست می کرد که دقیقا شبیه سر موش خرمایی بود که از داخل سوراخش بیرون زده. تابلوی بزرگی روی پیشخوان نانوایی به مشتریان اعلام می کرد که با هر کیلو کیک یک عروسک موش خرمای مجانی داده می شود. همه هیجان زده شده بودند. البته، تقریبا همه.
6 ارديبهشت 1392

دوستای جدا نشدنی

="text-align: center;"> مسابقه                                                        مسابقه بچه ها توی خون ه ی م ا یه چیزایی هست که از هم جدا نشدنی هستن. مثل من و برادر کوچکم. ما اونا ر و با یه مداد به هم وصل می کنیم ک ه هم دیگر رو گم نکن و بتونن از روی خطی که براشون کشیدیم را حت برن پیش هم تا تنها نمونن. شما هم می تونین این کار رو بکنید. یه مداد بردارید و شکل هایی که با هم دوست هستن ر و به هم وصل کنید برای پاسخ به این سوال از طریق ابزار pencil در نرم افزار paint که در تمام ویندوز ها موجود است؛ مسیر هاب مورد نظر را قرمز کنید و تصویر بدست آمده را به آدرس زیر ارسال کن...
6 ارديبهشت 1392

یا حسین (ع)

یکی بود یکی نبود .امام حسین (ع) که امام سو م ماست در شهر مدینه زندگی می کردند.امام حسین (ع) همیشه مردم را به کارهای خوب دعوت می کردند وبه مردم می گفتند :از آدمهایی که کارهای زشت می کنند وبه مردم ظلم می کرنند همیشه دوری کنید .به خاطر همین حرفها یزید که خلیفه بود وبه مردم ظلم می کرد وهمیشه کارهای زشت انجام می داد با امام حسین دشمنی می کرد. یک روز از کوفه نامه های زیادی برای امام حسین(ع) رسید.نامه هایی که مردم آنجا از امام حسین (ع) دعوت کرده بودند که آنجا برود تا مردم از او یاری کنند.بری همین امام حسین (ع) به سمت آنها حرکت کرد.ولی وقتی به سرزمینی نزدیکی کوفه که اسمش کربلا بود رسید ، دیدند به جای اینکه مردم به استقبالشان بروند سربازان دشم...
6 ارديبهشت 1392

زهیر

انگار با او قهر بود. هر جا که او برای استراحت می ایستاد؛ دور از او جایی را برای استراحت پیدا می کرد. شاید در دل با خود می گفت دوری و دوستی؛ شاید تا این حد تحمل نداشت که نزدیک او باشد و با او بشیند و برخیزد. در هوای گرم حرکت می کردند و می رفتند. بعد از یک مدتی برای استراحت توقف کردند. باز هم از او دور بود. در چادرش نشسته بود که یک نفر آمد و گفت:«او می خواهد تو را ببیند.» زهیر نمی دانست چه کند. همسرش بعد از مدتی به زهیر گفت که « چرا نشسته ای؟ » در دلش خاطراتی را مرور کرد. حس خاصی داشت. بلند شد و به سمت او حرکت کرد. داخل چادر او شد. مدتی گذشت... زهیر از چادر بیرون آمد. احساسی که در دلش بود در چهره اش نمایان شد. این زهیر دیگر آن زهیر ...
6 ارديبهشت 1392