داستان بلاگ

ضرب المثل

بزك نمير بهار مي آد ، خربزه و خيار مي آد   بزك نمير بهار مي آد ، خربزه و خيار مي آد   حسني با مادر بزرگش در ده قشنگي زندگي مي كرد . حسني يك بزغاله داشت و اونو خيلي دوست داشت . روزها بزغاله را به صحرا مي برد تا علف تازه بخورد . هنوز پاييز شروع نشده بود كه حسني مريض شد و يك ماه در خانه ماند . مادربزرگ حسني كاه و يونجه اي كه در انبار داشتند به بزغاله مي داد .   وقتي حال حسني خوب شده بود ، ديگر علف تازه اي در صحرا نمانده بود . آن سال سرما زود از راه رسيد .     همه جا پر از برف شد و كاه و يونجه ها ي انبار تمام شد . بزغاله از گرسنگي مع مع مي كرد . حسني كه دلش به...
22 آبان 1391

ضرب المثل

دوستي خاله خرسه   دوستي خاله خرسه   يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود . پيرمردي در دهي دور در باغ بزرگي زندگي مي كرد . اين پيرمرد از مال دنيا همه چيز داشت ولي خيلي تنها بود ،‌ چون در كودكي پدر و مادرش از دنيا رفته بود و خواهر و برادري نداشت . او به يك شهر دور سفر كرد تا در آنجا كار كند . اوايل ، چون فقير بود كسي با او دوست نشد و هنگاميكه او وضع خوبي پيدا كرد حاضر نشد با آنها دوست شود ، چون مي دانست كه دوستي آنها براي پولش است   يك روز كه دل پيرمرد از تنهائي گرفته بود به سمت كوه رفت . در ميان راه يك خرس را ديد كه ناراحت است . از او علت ناراحتيش را پرسيد . خرس جواب داد : ...
22 آبان 1391

ضرب المثل

  قسم روباه را بارو كنيم يا دم خروسو ؟     قسم روباه را بارو كنيم يا دم خروسو ؟         يكي بود ، يكي نبود ،‌ خروسي بود بال و پرش رنگ طلا ، انگاري پيرهني از طلا، به تن كرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمائي مي كرد . خروس ما اينقدر قشنگ بود كه اونو خروس زري پيرهن پري صدا مي كردند . خروس زري از بس مغرور و خوش باور بود هميشه بلا سرش مي اومد براي همين آقا سگه هميشه مواظبش بود تا برايش اتفاقي نيافته .   روزي از روزا آقا سگه اومد پيش خروس زري پيرهن پري ، بهش گفت : خروس زري جون . خروسه گفت :‌ جون خروس زري سگ گفت : پي...
22 آبان 1391

ضرب المثل

فلفل نبين  چه ريزه ، بشكن ببين چه تيزه   فلفل نبين  چه ريزه ، بشكن ببين چه تيزه   موشي بنام فلفلي در دشت براي خودش لانه اي درست كرد و خيالش راحت بود كه زمستان را بخوبي سپري مي كند . يك روز گاوي براي علف خوردن به دشت آمد وروي لانه آقا موشه نشست و مشغول استراحت شد .   موش آمد و از آقاي گاو خواهش كرد كه از روي لانه اش بلند شود تا خراب نشود . ولي گاو هيچ توجهي به موش نكرد و گفت : ” تو نيم وجبي به من دستور مي دهي كه از اينجا بلند شوم . مي داني من كي هستم ، مي داني من چقدر قوي و پر زورم ، حالا برو پي كارت و بگذار استراحت كنم . “   موش دوباره خواهش و التماس ك...
22 آبان 1391

ضرب المثل

يك كلاغ ، چهل كلاغ      يك كلاغ ، چهل كلاغ      ننه كلاغه صاحب يك جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه كلاغ كمي بزرگتر شد . يك روز كه ننه كلاغه براي آوردن غذا بيرون ميرفت به جوجه اش گفت : عزيزم تو هنوز پرواز كردن بلد نيستي نكنه وقتي من خونه نيستم از لانه بيرون بپري . و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت .            هنوز مدتي از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازيگوش با خودش فكر كرد كه مي تواند پرواز كند و سعي كرد كه بپرد ولي نتوانست خوب بال وپر بزند و روي بوته هاي پايين درخت افتاد .     &nbs...
22 آبان 1391

قصه

  لوكوموتيو                روزي طوفان سهمگيني وزيد و صاعقه اي به كوه باعث شد، صخره سنگ بزرگي از كوه سرازير شود و به روي ريل راه آهن بيافتد پرنده ي دريايي آنچه را كه اتفاق افتاده بود، ديد. او پيش دوستانش، خرگوش و موش و روباه رفت و ماجرا را برايشان تعريف كرد    خرگوش گفت: ما بايد سنگ را از روي ريل كنار ببريم چون يكساعت ديگر قطار سريع السير به اينجا مي رسد و خدا مي داند كه اگر به اين صخره بخورد چه اتفاقي مي افتد. آنها سعي كردند كه صخره را تكان بدهند و بيشتر و بيشتر آنرا هل دادند، اما صخره هيچ تكاني نخورد. روباه گفت: ما بايد به لو...
22 آبان 1391

قصه

                شبي در باغ وحش پدر سارا كوچولو در باغ وحش كارمي كرد . سارا گاهي همراه پدرش به باغ وحش مي رفت و از حيوانات ديدن مي كرد . او هميشه عروسكش را با خود به همه جا مي برد . يك روز غروب كه او مشغول بازي با ميمونها بود ، عروسكش را كنار قفس ميمونها جا گذاشت . شب شد عروسك سارا كه گلدونه نام داشت با چشمان باز همه جا را نگاه مي كرد . ميمونها همه در خواب بودند و ميمون كوچولو بغل مادرش بود      يكباره در آن تاريكي نوري ديد كه چشمك مي زد . فكر كرد كه حتما سارا براي بردن او آمده است . به طرف نور دويد و متوجه شد كه آن نورها چش...
22 آبان 1391