قصه
بنام خدا كلاغ و مورچه يكي بود يكي نبود غير از خداي مهربان هيچ كس نبود. يك مورچه كوچولو داشت گريه مي كرد ديد يك پرنده داره پرواز مي كنه.دادزد آهاي پرنده من مامانم را گم كردم تو مي تواني به من كمك كني؟ پرنده گفت:مي توانم اتفاقاً خيلي خوش حال مي شوم. مورچه سوار كلاغ شد و باهم پرواز كردند.از آن بالا مي توانستند همه جارا ببينند.مورچه خواهرش را ديد به كلاغ گفت:خواهرم.كلاغ نشست. -تو مادر را ديده اي. -نه!ولي دارم مي روم به خانه. باهم رفتند خانه و ديدند كه در باز است وقتي رفتند داخل خانه دزد بيشتر وسايل را برده بو...
نویسنده :
(-)
21:21